رمان صیغه اجباری
جهت کشاهده به ترتیب پارت اول تا اخر رمان صیغه اجباری (وارد صفحه رمان صیغه اجباری) شوید
خانوم بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت:
_از امروز باید کار کنی تو خانوم این خونه نیستی فقط صیغه ی ارباب شدی و هر وقت ازت تمکین خواست باید تو اتاقش باشی.
تو فقط یه خونبسی پس انتظار رفتار خوب و از کسی نداشته باش دخترجون سرت تو کار خودت باشه.
با بغض به حرفاش گوش دادم من نمیخواستم زیر خواب ارباب باشم فقط بخاطر اینکه خونبسم من و صیغه ی اربابی کردن
که با بی رحمی دخترونگیم رو ازم گرفت و بدون توجه به حال و روزم رفت پیش همسرش
نگاهی به همسر ارباب انداختم که با کینه و نفرت بهم خیره شده بود خانوم بزرگ رو به لیلا کرد و گفت:
_این دختر و ببر کاراش و شروع کنه.
با بغض رو به خانوم بزرگ نالیدم:
_تو رو خدا بزارید من برم.
صدای عصبی خانوم بزرگ بلند شد:
_خفه شو !
با ترس به صورت عصبانی خانوم بزرگ خیره شدم که لب زد:
_اگه نمیخوای بدم فلکت کنن پس گم شو برو سر کارت!
با بغض همراه لیلا به سمت آشپزخونه حرکت کردم سهیلا و دوتا دختر دیگه و یه زن مسن هم داخل آشپزخونه بودند
با بغض لب زدم:
_سلام.
که فقط سهیلا با گرمی جوابم رو داد دوتا دختری که نمیشناختم با زن مسن جوری با کینه و نفرت نگاهم میکردند
که از نگاهشون تعجب میکردم زن مسن با لحن بدی گفت:
_تو خونبس اربابی؟!
سرم و تکون دادم که پوزخندی و زد و گفت:
_پس خوش بحالت شده هر شب تو تخت اربابی مگه نه ؟ !
چرا باید خوشحال بشم وقتی به زور صیغه شدم و باید هر شب زیر خواب ارباب باشم و فقط تختش و گرم کنم
وقتی که هیچ دوست داشتنی نیست با شنیدن صدای دوباره ی..
صدای زن مسن نگاهم و بهش دوختم که گفت:
_ارباب استفادش و که ازت کرد مثل یه تیکه آشغال میندازتت بیرون دختره ی گدا گشنه لباساش و نگاه.
و نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و همراه دخترا از آشپزخونه خارج شدن نگاهم و با درد به لیلا و سهیلا دوختم که با ناراحتی
بهم خیره شده بودن با شنیدن صدای سهیلا نگاهم و بهش دوختم که گفت:
_ناراحت نشو از حرفاش این زن ذاتش خرابه نتونسته به خواسته ی پلیدش برسه حرصش و میخواد سر تو خالی کنه.
با تعجب لب زدم:
_چه خواسته ای؟!
_نمیخواد خودت و درگیر کارای اینا بکنی بیا یچیزی بخور حتما ضعف کردی از دیشب باید بعدش کار کنی.
لیلا با دلسوزی لب زد:
_کاش امروز و میذاشتن استراحت کنه.
سهیلا نگاهی به لیلا انداخت و گفت:
_حواسم بهش هست.
با بغض لقمه ای از پنیر و نون محلی خوردم که صدای عصبی ارباب پیچید:
_بجای کار کردن داره صبحانه میخوره فکر کرده خانوم عمارت.
سریع از روی میز بلند شدم و نگاهم و به صورت عصبانی ارباب دوختم که با خشم بهم نگاه میکرد
با عصبانیت داد زد:
_همین الان میری برف های تو حیاط و جمع میکنی.
با بهت به ارباب خیره شدم تو این هوای سرد و بارونی من چجوری باید اون همه برف و جمع میکردم
با التماس به ارباب که با بیرحمی و چشمهای بیروحش وایستاده بود نگاه کردم تا شاید منصرف بشه.
سهیلا با صدای آرومی گفت:
_ارباب بیرون هوا خیلی سرده ایشون نمیتونن دووم بیارن..
_خفه شو اگه نمیخوای تو هم بری بیرون برفا رو جمع کنی.
با شنیدن صدای دوباره ی ارباب.
با ترس نگاهم و التماس بهش خیره شدم که با بیرحمی گفت:
_گم شو کاری که گفتم و بکن تا ندادم وسط روستا فلکت کنن.
وقتی دید بی حرکت ایستادم با عصبانیت به سمتم اومد دستم و گرفت و از آشپزخونه به سمت در خروجی سالن برد در و باز کرد
و پرتم کرد روی برف های سرد حیاط از سرما بخودم لرزیدم بجز لباس نازکی که تنم بود
لباس گرم دیگه ای تنم نبود باالتماس نالیدم:
_ارباب رحم کنید.
با صدای سردی گفت:
_تا کارت تموم نشده حق نداری پات و داخل عمارت بزاری.
و قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم با قدم های بلند از اونجا دور شد بغضم با صدای بدی ترکید
از سرما میلرزیدم بخاطر ضعفی که داشتم چشمام داشت سیاهی میرفت به سختی به سمت پارویی که داخل حیاط بزرگ عمارت بود رفتم
به سختی برف هارو جمع میکردم از شدت سرما و ضعف دیگه نمیتونستم رو پاهام بایستادم به سختی پارو رو
روی برف ها میکشیدم هوا خیلی سرد بود و من جز لباس نازکی که تنم بود لباس دیگه ای نپوشیده بودم
قدمی برداشتم که چشمام سیاهی رفت و افتادم و تاریکی مطلق.با احساس سرما با درد چشمام و باز کردم و لرزون لب زدم:
_سردمه.
صدای نگران لیلا کنار گوشم پیچید:
_خوبی؟!
نگاهم و بهش دوختم و با صدای لرزونی گفتم:
_سرده.
دستش و روی سرم گذاشت و گفت:
_داره تو تب میسوزه پس چیشد دکتر؟!
صدای آهسته ی سهیلا اومد:
_دکتر الان میرسه رفتن دنبالش ولی تو این برف و بارون طول میکشه تا برسه.
_سرده.
از سرما داشتم میلرزیدم که در اتاق باز شد و صدای مرد غریبه آشنایی اومد:
_چیشده ؟!
صدای نگران سهیلا اومد:
_تب کرده داره میلرزه.
صدای قدم های دکتر که بهم نزدیک میشد و شنیدم نمیدونم چیشد یه لحظه لرزیدم و تاریکی مطلق.با سردرد و گلو درد چشمام و باز کردم
نگاهی به تختی که خوابیده بودم انداختم من چرا اینجا خوابیدم با یاد آوری اتفاقات دیروز اشک تو چشمام جمع شد
چرا انقدر بی کس بودم کاش هیچوقت پام و تو این عمارت نمیزاشتم کاش بابام من و کشته بود و به این عمارت نمیفرستادم
که لحظه به لحظه بخوام زجر بکشم با باز شدن در اتاق چشمهای اشکیم و به ارباب دوختم
که با سردی بهم نگاه میکرد با دیدن نگاهم پوزخندی و زد و با لحن تحقیر کننده ای گفت:
_دست و پا چلفتی حتی بدرد کلفتی هم نمیخوری رعیت گدا گشنه.
با بغض به توهین ها و تحقیراش گوش میدادم که با عصبانیت به سمتم اومد و فکم و تو دستش گرفت و گفت:
_چیکار کردی اون دکتره اونجوری بهت خیره شده بود هان ؟!
با ترس به چشمهای قرمز شده ی ارباب خیره شدم با عصبانیت غرید:
_دختره ی دهاتی چجوری جرئت میکنی با وجود من به اون دکتره نگاه کنی ؟!هان ؟!
با بغض و التماس نالیدم:
_ارباب من کاری نکردم من…
بغضم بی صدا ترکید و نتونستم ادامه بدم که صدای عصبی بلند شد:
_گریه نکن !
و فکم و ول کرد که سریع اشکام و پاک کردم و با چونه ی لرزون بهش خیره شدم که با صدای خشدار و بمی گفت:
_امشب باید تمکین کنی همسر صیغه ای میخوام یه توله تو شکمت بکارم همه بدونن تو زن صیغه ی منی من.
با ترس بهش خیره شدم که به سمتم اومد و..
باالتماس نالیدم:
_ارباب من نمیتونم تو رو خدا..
روی تخت درازم کرد و با صدای خشدار و بمی گفت:
_صیغه کردم که تمکین کنی.
تا خواستم لب باز کنم لبای گرمش و روی لبام گذاشت و نرم شروع کرد به بوسیدن بوسه های ریزی رو لبام میزد و میمکید
کم شدت بوسه هاش بیشتر شد و وحشیانه شروع کرد به بوسیدن لبم آخ ریزی گفتم که سرش و به سمت گردنم برد
و شروع کرد به بوسیدن دستش و به سمت یقه ی لباسم برد و پایین داد قفسه ی سینم و بوسید و کم کم پایین تر رفت
ناخواسته آهی کشیدم که پوزخندی زد و با صدای خشداری گفت:
_تحریک شدی کوچولو.
با ترس به چشمهای قرمز شده و وحشیش خیره شدم که دستش به سمت شلوارم رفت و وحشیانه پارش کرد
بدون توجه به زجه هام وحشیانه بهم تعرض کرد رابطه ای بدون ملایمت و خواسته ی من،اشک میریختم و اون با لذت بهم خیره شده بود.
ضربه آخر و زد و کنارم افتاد با درد نگاهم و بهش دوختم که چشماش و بسته بود و خوابیده بود با درد اشک میریختم
که صدای عصبی ارباب بلند شد:
_ببر صدات و تا نبریدمش.
با ترس سریع اشکام و پاک کردم و چشمام و بستم حتی نفس کشیدن هم یادم رفت از ارباب بشدت میترسیدم
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.با شنیدن صدای عصبی کنار گوشم با درد چشمام و باز کردم
با دیدن مادر ارباب که با عصبانیت بهم خیره شده بود روی تخت نیم خیز شدم که با دیدن برهنگی تنم ملافه رو دورم پیجوندم
و هول زده لب زدم:
_سلام.
_کی به توی رعیت گفت تا الان بخوابی ؟!یادت نرفته تو یه خونبس رعیتی نه خانوم این خونه و همسر ارباب.
با اشکی که تو چشمام حلقه زده بود بهش خیره شدم من چه گناهی داشتم که باید تقاص کار برادرم رو میدادم مگه من خواستم خونبس باشم.
لینک کوتاه: http://mrroman.xyz/?p=19