رمان صیغه اجباری
جهت کشاهده به ترتیب پارت اول تا اخر رمان صیغه اجباری (وارد صفحه رمان صیغه اجباری) شوید
چادر سفید گل گلی رو روی سرم انداختم و همراه لیلا و سهیلا به سمت پایین حرکت کردم عاقد اومده بود همه بودن
ارباب خانوم بزرگ مامان ارباب و همسر ارباب که خشمگین و پر از کینه بهم نگاه میکرد با اشاره ای که ارباب کرد به سمتش رفتم
وقتی داشتم از کنارشون رد میشدم سلام آرومی دادم که چیزی جز پوزخند و نگاه حقیر آمیز نصیبم نشد
با بغض و التماس برای آخرین بار به ارباب چشم دوختم تا شاید منصرف بشه ولی با دیدن چشمهای سردش تموم امیدم پر کشید
نمیدونم عاقد چی گفت چیشد و کی صیغه ی مادمالعمر ارباب شدم.
_بلند شو دست خانوم بزرگ و مادرم و ببوس.
با شنیدن صدای ارباب نگاهم و بهش دوختم با بغض از روی میز بلند شدم و به سمت خانوم بزرگ رفتم که با سردی و جدیت وایستاده بود…
دستش و گرفتم و بوسیدم که با صدای سردی لب زد:
_خوشبخت بشی دختر جون.
خواستم بهش بگم من خوشبخت نمیشم چون فقط وسیله ی انتقامم برای ارباب ولی سکوت کردم به سمت مادر ارباب
رفتم که با غیض و عصبانیت بهم خیره شده بود خواستم دستش و ببوسم که دستش وپس کشید و با لحن بدی گفت:
_دختره ی بد قدم بخاطر برادر عوضی تو برادرم مرد نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره.
و با قدم های بلند ازم دور شد همسر ارباب نگاه تحقیر کننده و پر از نفرتی بهم انداخت و رفت با بغض به جاهای
خالیشون خیره شدم مگه من خواستم برادرم دایی ارباب و بکشه و من و به عنوان خونبس به اینجا بیارن و به زور
صیغه ی اجباری ارباب ###بازـ بشم که خودش زن داره با شنیدن صدای خانوم بزرگ نگاهم و بهش دوختم که…
با صدای سردی رو به ارباب گفت:
_پارچه ی خونی یادت نره!
وحشت زده به خانوم بزرگ خیره شدم که صدای ارباب بلند شد:
_باشه خانوم بزرگ.
با بهت بهشون خیره شده بودم من نمیتونستم من تازه شونزده سالم شده بود چجوری باید همخواب ارباب میشدم
با فکر کردن بهش از ترس اشک تو چشمام نشست که صدای داد ارباب بلند شد:
_لیلا لیلا!
_بله ارباب؟!
_این دختر و ببر تو اتاق و آمادش کن!
لیلا نگاهی به صورت پر از اشک و ترسیده ام انداخت و گفت:
_چشم ارباب.
اومد به سمتم بازوم و گرفت و دنبال خودش به سمت اتاق برد وقتی داخل اتاق شدیم تازه به خودم اومد و با گریه نالیدم:
_من میترسم تو رو خدا کمکم کن فرار کنم…
_کسی نمیتونه از دست ارباب فرار کنه و مجازت کسی که فرار کنه مرگه !
با وحشت بهش خیره شدم اشکام روی گونه هام جاری بودن بدون توجه به سمت کمد رفت و لباسی رو برداشت و دوباره
به سمتم اومد نگاهی به لباس خواب کوتاه و قرمز جیغی که به سمتم گرفته بود انداختم که صدای لیلا بلند شد:
_بگیر برو بپوشش باید آماده بشی ارباب تا یکساعت دیگه میاد عجله کن.
با بغض لب زدم:
_من این لباس و نمیپوشم.
_اگه نمیخوای ارباب خودش بیاد و این لباس و تنت کنه بهتره لجبازی رو بزاری کنار و بپوشی.
باشنیدن اسم ارباب با ترس لباس و ازش گرفتم و به سمت سرویسی که داخل اتاق بود رفتم لباسم و با لباس خواب عوض کردم
نگاهی بخودم تو آینه بلند قدی که تو حموم بود انداختم رنگ قرمز لباس با پوست سفیدم تضاد جالبی ایجاد کرده بود
با یاد آوری اینکه امشب باید با ارباب همخواب بشم بازم بغض تو گلوم نشست که تقه ای به در خورد و…
صدای لیلا بلند شد:
_داری چیکار میکنی زود باش بیا بیرون.
با دستهای لرزون در اتاق و باز کردم و با صورت رنگ پریده به لیلا خیره شدم نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_تو چرا رنگت پریده.
دستی به صورتم کشیدم که دستم و گرفت و روی میز نشوندم کرم پودری از توی کشو در آورد و به صورتم زد
رژ لب کمرنگ صورتی رو از روی لب هام پاک کرد و رژ قرمز جیغی رو روی لب هام کشید موهای بلندم و باز کرد که دورم ریخت
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_من میرم به ارباب بگم آماده ای.
دستش و گرفتم و با بغض لب زدم:
_من میترسم تو رو خدا تنهام نزار !
لبخندی زد و گفت:
_نترس عزیزم ارباب مرد خوبیه.
و از اتاق خارج شد نمیدونستم چیکار کنم با فکری که به سرم زد بشکنی زدم از خوشحالی
خودم و روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم انداختم و چشمام و بستم اینجوری دیگه ارباب بهم نزدیک نمیشه فک میکنه خوابم.
با باز شدن در اتاق..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم که صدای قدم های ارباب که به تختم نزدیک شد رو میشنیدم نفسم و نگه داشتم که صدای سرد ارباب اومد:
_حالا که خوابی بهتر میتونم کارم و بکنم!
از ترس سریع روی تخت نشستم که با دیدن چشمهای به خون نشسته ارباب آب دهنم و با ترس قورت دادم که صدای عصبی و سرد ارباب بلند شد:
_دختره ی عوضی حالا خودت و به خواب میزنی؟امشب که زیرم جون دادی حالیت میکنم.
باالتماس نالیدم:
_ارباب تو رو خدا ولم کن.
انداختم روی تخت و روم خیمه زد و با صدای خشداری گفت:
_تازه گرفتمت کوچولو.
دهن باز کردم حرف بزنم که با لباش لبام دوخت و نرم شروع کرد به بوسیدن با دستم هلش دادم ولی یه میلیمترم تکون نخورد
گازی از لبش گرفتم تا ولم کنه ولی وحشی تر شد خشن مشغول بوسیدن لبام شد حس کردم لبام میخواد از جا کند بشه
دستش زیر لباسم رفت و شروع کرد که..
به نوازش کردن بدنم و بوسیدن و مکیدن گردنم اشکام بی وقفه روی گونم جاری بودن با چشمهای سرد و خمارش نگاهی به صورت اشکیم انداخت
و از روم بلند شد با بلند شدنش خوشحال بهش نگاه کردم که شاید دلش به رحم اومد و ولم کرده ولی وقتی لباساش و در آورد
همه ی امیدم پر کشید بدون توجه به التماس هام لباسام و از تنم خارج کرد و بین پام جا گرفت بدون ذره ای ملایمت
بهم ضربه زد که با صدای بلندی جیغ کشیدم بدون توجه به جیغ هام بیرحمانه خودش و بهم کوبید و ازم جدا شد.
بیحال روی تخت با چشمهای نیمه بازم بهش خیره شدم که بدون توجه به حال و روزم لباساش و پوشید و و دستمال سفیدی
آورد و بین پام کشید و با صدای سردی گفت:
_فک نکن تو زن من شدی قراره مثل پرنسس زندگی کنی از امروز زندگی جهنمیت شروع میشه.زن من فقط حوریه است نه توی دهاتی گدا گشنه.
نگاه سردی بهم انداخت و ..
از اتاق بیرون رفت با بیرون رفتنش بغضم با صدای بدی ترکید چرا من باید خونبس میشدم چرا باید همسر این مرد بی احساس میشدم
حتی تو این وضعیت هم کنارم نموند و رفت پیش همسر اولش چرا باید بمونه پیش من منی که همسر صیغه ایشم
با تیری که زیر دلم کشید حیغ کوتاهی کشیدم و از درد گریه کردم چقدر بی کس بودم
نمیدونم چقدر گریه کردم که از شدت ضعف چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم.
با دلدرد از خواب بیدار شدم چشمام و باز کردم که لیلا رو کنار خودم دیدم با دیدن چشمهای بازم به سمتم اومد و
با نگرانی لب زد:
_خوبی؟!
روی تخت نیم خیز شدم که دلم تیری کشید و با صدای بلندی زدم زیر گریه که صدای هول زده ی لیلا اومد:
_چیشد کجات درد میکنه؟!
با باز شدن در اتاق و …
نگاهم و به مادر دوختم که با پوزخند و تحقیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فکر نکن اومدی خوشگذرونی و میتونی استراحت کنی گشمو لباست و بپوش از امروز باید کارای عمارت و تو بکنی.
نگاهی به لیلا انداخت و گفت:
_تا نیم ساعت دیگه این دختر باید کارش و شروع کنه وگرنه صدضربه شلاق و تو میخوری و ٢٠٠ضربه این دختره ی گدا گشنه.
با بهت بهش خیره شدم که نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و از اتاق خارج شد.
هنوز با بهت به در بسته خیره بودم که صدای لیلا تو اتاق پیچید :
_باید حموم کنید و غسل کنید.باید سریع بریم پایین خانوم با کسی شوخی ندارن.
چشمهای اشکیم و بهش دوختم ومظلومانه لب زدم:
_درد دارم.
با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
_مجبوریم بلند شو برو حموم وقت داره میگذره.
بعد حموم کردن به سختی لباسام و پوشیدم و در اومدم که لیلا با نگرانی گفت:
_زود باش باید بریم پایین.
موهای بلندم رو سریع بافتم و شال بلندم رو روی سرم انداختم و همراه لیلا از اتاق خارج شدیم
با درد راه میرفتم وقتی به طبقه پایین رسیدیم لیلا به سمت سالن اصلی رفت با دیدن خانوم بزرگ مادر ارباب و همسرش
که پشت میز صبحانه مشغول صبحانه خوردن بودن دلم از گرسنگی ضعف رفت نگاهی به چیزهایی که روی میز بود انداختم
با نیشگونی که لیلا گرفت نگاهم و بهش دوختم که گفت:
_خانوم بزرگ با تو حواست کجاست دختر.
با شرمندگی نگاهی به خانوم بزرگ کردم و گفتم:
_ببخشید خانوم.
مادر ارباب پوزخندی زد و گفت:
_وقتی یه رعیت گدا گشنه رو بیارید سر میز همین میشه.
با بغض سرم و پایبن انداختم که صدای جدی خانوم بزرگ بلند شد:
_ساکت عروس!
لینک کوتاه: http://mrroman.xyz/?p=16